رمال باشی دروغی

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گردآورنده: کوهی کرمانی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۰۱-۱۰۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: رمال‌باشی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: خواجه ملک‌التجار

این افسانه که دارای همان مضمون افسانه رمال است، با لهجه کرمانی از کتاب چهارده افسانه روستایی حسین کوهی کرمانی نقل می‌شود. این کتاب در سال ۱۳۱۴ خورشیدی در چاپخانه مجلس شورای ملی به چاپ رسیده‌است.

یک زنی بید (بود) یک مردی، مرد که خیلی فقیر و بیچاره بید، زنکه هم خیلی خوب بید، که به ماه می‌گفت تو درنیا که من هستم، دو ماه شده بید که مرد که نمی‌تونست ده شاهی بده به زنکه برود به حموم، زنکه هم هی قت‌قت (غرغر) می‌کرد و می‌گفت تو چطور مردی هستی که نمی‌تونی ده شاهی پیدا کنی بدی به من بروم به حموم. آخر بعد از چند روز پس کف (پس‌انداز) کردن ده شاهی جمع شد که زنکه برود حموم. صبح سر روز (طلوع آفتاب) مرد که بیل و کلند (کلنگ) خودش را ورداشت رفت پی کارش زنکه هم رفت به حموم. وقتی رسید در حموم دید حموم قرقه، بابا برای چه حموم قرقه، برای زن رمال‌باشی. این زنکه بنا کرد التماس کردن که من را راه بدهید من بروم حموم یک گوشه جونم (بدنم) را می‌شورم و زودی می‌آیم یا اینکه‌ توی همون حموم یک گوشه خف می‌کنم‌ (خود را پنهان می‌کنم). از بسکه التماس کرد حمومی راهش داد اومد تو حموم. یک هو دید که زن بدترکیب بدصورتی، دو نفر یکی زیر این بغلش دارد یکی زیر اون بغلش دارد. این زن خیلی دلش سوخت رویش را کرد به آسمون گفت خدایا من به این خوبی و به این مقبولی دو ماهه شوهرم نتونسته ده شاهی پیدا کنه بده به من که بیام به حموم، آخرش دوتایی از اشکممون (شکممان) وا گرفتیم، و اون وقت این زنکه به این بدترکیبی و بدریختی به چه دستگاهی و به چه زنگ و زاولنگی (با ساز و نقاره) به حموم میارنش باز هم خدا را شکر کرد و از حموم اومد به خونه. شو (شب) که شد شوهرش اومد گفت: «ای مرد تو دیگر می‌باد (می‌باید) از فردا رمال بشی.» ‌و حکایت حموم رفتن و اومدن زن رمال‌باشی را تموم ور شوهرش تعریف کرد و و گفت تو هم می‌باد رمال بشی. گفت: «ای زن، دست وردار منکه رمالی بلد نیستم.» زن گفت: «تو چکار داری حکماً فردا می‌باد. رمال‌بشی اگر بخواهی غیر ازین بکنی می‌باد من را طلاق بدهی، یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری. فردا روز که زد می‌روی این بیل و کلند را می‌فروشی یک تخته رمالی، دو سه تا کتاب کهنه می‌خری ومی‌نشینی یک گوشه و مشغول رمل انداختن میشی.» هرچه گفت زنکه دست از سرم وردار منکه رمالی بلد نیستم گفت تو چکار داری من یادت می‌دهم، هر که اومد گفت رمل می‌خواهم میگی بله طالیه (طالعه) تو در برج عقربه و چطور می‌شی و به همون طور می‌شی باقی را دگه خدا کریمه. صبح سر روز بیل و کلندش را فروخت اسباب رمل خرید و رفت در مسجد نشست. یک مرتبه اول صبح جلودار ملک التجار شهر اومد که: جناب رمال یک اشتری که بارش پولهای ملک التجار بیده و اوسارش (افسارش) به دست من بیده یک مرتبه نمی‌دونم چطور شد که گم شده، رمل بینداز ببینم کجا هست. [رمال] تو دلش گفت خدایا چه بکنم چه نکنم، پدر زن بسوزه، مهره را تو دستش گردوند ول کرد روی تخته و یک خرده فکر کرد، گفت: «جلودار باشی صنار (صد دینار) می‌دهی نخود بنا می‌کنی به ریختن و رفتن هرجا تموم شد سه مرتبه دور خودت چرخ می‌خوری دفعه سوم رویت به هر طرف شد از همانجا دیگر نگاهت را این طرف اون طرف نمی‌کنی راست می‌روی و اشترت را می‌بینی. اون مرد جلودار همین کار کرد صنار داد نخود بنا کرد به ریختن و رفتن و همانجا که تموم شد، سه مرتبه دور خودش چرخ زد و همون طرفی که رویش شده بید بنا کرد به رفتن، هی رفت، رفت، تا رسید به یک خرابه دید اشترش اونجا خفتیده (خوابیده)، مهار اشترش را گرفت اومد به خونه خواجه ملک التجار و گفت که امروز همچین طوری شد و یک همچین رمالی دیدم و یک همچین رملی و رمن (بر من) گرفت اشتری که گم کرده بیدم، پیدا کردم. و اون جلودار اینکه به خواجه ملک‌التجار گفت و بارش داد و ورگشت (برگشت) اومد پیش رمال ده اشرفی هم به رمال داد. مردی که دیشو (دیشب) ورصنار (برای صد دینار) صدجا معلق می‌زد، یکی شاهی بگیرش نمی‌آمد، یک مرتبه چشمش به ده اشرفی افتاد از خوشحالی دست و پایش را گم کرد و هنی (هنوز) روز به کوه نرفته بید که بساطش را جمع کرد و رفت به خونه. دمی دستگاهی دودی راه انداخت و گفت: «زنکه راست گفتی رمالی بدکاری نیست.» روز دیگر همچین که نشست دید چند نفر از غلوما و میرزاهای خواجه ملک‌التجار آمدند و گفتند که خواجه ملک‌التجار ترا می‌خواهد. اینکه اشنفت (شنید) دلش به تپ تپ افتاد: خدایا چکار به من دارد ورچه (برای چه) مرا می‌خواهد. در راه که می‌رفت هی خیال می‌کرد که آیا چطور بشود. رفت پیش خواجه و تعظیمی کرد. خواجه یک نگاهی به قد و بالای رمال کرد و گفت: «تو بار ای شتره پیدا کردی که پول بارش بید؟» گفت: «بله» خواجه گفت: «بعد ازین تو میباد رمال‌باشی من باشی» و پول زیاد بش داد. امشو که اومد به خونه گفت: «زنکه ‌خونه‌ات خراب بشود تو آخر من را به دردسر انداختی.» زن گفت: «مگر چه شده؟» گفت: «بله امروز خواجه ملک‌التجار من را خواسته و این پولها و چیزها که می‌بینی به من داده و به من گفته رمال‌باشی و از امروز من دیگر رمال‌باشی هستم و حالا چیزی بلد نیستم اگر خواجه خبردار بشود که من چیزی بلد نیستم خیلی برایم بد می‌شود.» زن گفت ای مرد خدا کریمه. رمال‌باشی دیگر هر روز سر روز می‌رفت به خونه خواجه ملک‌التجار و شو می‌اومد خونه و خیلی وقت هم شد که هیچ خبری نشد تا اینکه از قضای فلکی یک شو چهل نفر دزد حجره تجارتی خواجه را کندن (زدند). صبح خواجه رمال‌باشی را خواست و گفت زود دزد را به دست بده، با هر چه پول و تنخواه که از حجره برده‌اند. امشو رمال باشی اومد به منزل پیش زنش گفت: «ای زن دیدی آخر مشتم واشد، حجره خواجه را دزد برده‌اند حالا دزدا و هرچه تنخواه و پول برده‌اند از من می‌خواهد و من فردا رسوای مردم می‌شوم.» زن گفت: «ای مرد دل داشته باش، برو فردا چهل روز مهلت بگیر تا سر چهل روز کی مرده و کی زنده.» رمال باشی چهل روز مهلت گرفت و خوشحال شد اومد به خونه پیش زنش و گفت: «ای زن خون من بگردن تو هست و بر هر کی پنهون ور خودمون که پنهون نیست من چیزی بلد نیستم.» زن گفت: «ای مرد خدا کریمه برو بازار و چهل دونه خرما بگیر بیار که هر شوی یک دونه خرما می‌خوری و دندلش (هسته خرما) را می‌اندازی تو گرو (ظرفی است سفالین که طرف درون و برون او را لعاب داده باشند) که روزش یادمون نرود تا روز چهلم که بدونیم روز چهلم چه روزی هست.» رمال باشی چهل دونه خرما خرید و اومد به خونه و شو همانطور که درد دل می‌کرد یک دونه از خرماها ورداشت خورد و دندلش را انداخت تو گرو و گفت: این یکیش.بشنو از دزدا خبر شده بیدن که یک همچین رمالی خواجه ملک‌التجار دارد که از زیر زمین و بالای آسمون خبر می‌دهد و می‌دونه هر کسی چه می‌کند و خیلی نقل دارد. این دزدا دل تو دلشون نه بید از ترس رمال‌باشی که آخر لوشون می‌ده و مهلت چهل روزه گرفته که دزدا و هر چه برده‌اند پیدا کند. این دزدا نشستن و دور همدیگر عقلشون سرهم کردند که چکار کنیم آخر بنا شد که شووا هر شوی (هر شبی) یک نفر بیاید پشت بون (پشت‌بام) خونه رمال‌باشی ببیند رمال‌باشی چه می‌کند. شو اول وقتی یک نفر از دزدا اومده بید که رمال‌باشی خرما را خورده بید و دندلش را داشت می‌انداخت تو گرو و می‌گفت از چهل یکیش. دزد خیال کرد می‌گه از چهل دزد این یکیش، درد دلش هری ریخت ورگشت پیش رفیقاش و گفت چه نشستی، هنی پام به پشت بوم نرسیده بید که گفت از چهل یکیش. شوو دوم یکنفر دیگر فرستیدن، اونهم وقتی اومد پشت بون که رمال خرمای دومی را داشت می‌خورد، وقتی خورد دندلش را انداخت تو گرو باز گفت از چهل دو تاش. اینهم ورگشت گفت: «هرچه در حق این رمال میگن همه راسته از راست هم راست تر است هنی پام به پشت بون نرسیده بید که گفت از چهل دوتاش.» غرض این چهل نفر در هر شووی می‌آمدند پشت بون، وقتی می‌رسیدند که رمال خرما را می‌خورد و دندلش را می‌انداخت تو گرو، اونها خیال می‌کردند اونها را می شمارد. روز سی و نهم شد دزدا پیش خودشون خیال کردن و به همدیگر گفتند که اگر ما در زیرزمین و بالا آسمون بریم این رمال‌باشی ما را گیر می‌ده، از همه بهتر اینه که خودمون نشونش بدهیم شاید ما را ببخشه. صبح شد این چهل نفر دزد شمشیر و قرآن ورداشتن اومدن در خونه رمال‌باشی و او را قسم دادند که اونها را لو نده و هرچه که برده‌اند نشونش بدهند. رمال قبول کرد هرچه برده بیدن نشونش دادند که در فلون (فلان) بیابون خاک کردند. رمال خوشحال شد اومد پیش خواجه، چشمش به رمال‌باشی افتید (افتاد) ها! رمال‌باشی چکار کردی دزد را پیدا کردی؟ بله قربون پیدا کردم، ها کجا است؟ فلون بیابون اشتر و اسب و قاطر بفرستید بار کنند بیارند. دزدا کجا هستند؟ قربون دزدا فرار کردند و الآن در شهر مغرب زمین هستند اگر بخواهید اونها را بگیرید به اندازه دو تای این تنخواه می‌باد خرج بکنید. اشتر، اسب و قاطره راهی کردند همراه رمال‌باشی به همون نشونی که دزدا داده بیدن. رمال رفت و تنخواه را آورد و اون خواجه به رمال‌باشی باز پول و انعوم (انعام) زیاد داد. شو اومد خونه گفت: «زنکه ما دیگر این قدر پول و جواهر داریم که اگر هفت پشت ما بخورند باز زیاد می‌آید و بیا همونطور که از بدبختی نجاتمون دادی یک فکری بکن که من ازین رمالی خلاص بشم آخر من گیر می‌افتم.» زن گفت: «ای مرد فردا وقتی خواجه رفت به حموم تو بدو بدو می‌روی تو حموم هر چه می‌آیند تو را بگیرند تو مثل دیوانه‌ها‌ بجک (جستن) توی حموم گله پا و گله دست (مچ پا و مچ دست) خواجه را می‌گیری از حموم می‌کشی ولرد (بیرون) و وقتی همچین کردی اون وقت میگن رمال‌باشی دیوانه شده، خواجه ولت (رها) میکنه.» صبح شد وقتی که خواجه خواست برود حموم رسید در حموم هر چه کردند او را بگیرند که نرود توی حموم نتونستند. رفت میون خزونه (خزانه آب) او گله دست خواجه ملک‌التجار گرفت و بزور از خزونه او آورد ولرد و از حموم آوردش توی چومه کن (جامه‌کن) و همون ساعت که خواجه را آورد ولرد گر مبستی (صدای خرابی طاقهای ضربی) بون خزونه اوو گرمخونه حموم اومد پایین و گفت حالا دیدید ورچه می‌دویدم، داشتم به خونه رمل نگاه می‌کردم دیدم حموم، ها، ها حالا یک ساعت دیگرمی‌آید پایین اینطور دویدم. خواجه و همه بهتشون برد از مهارت این رمال‌باشی که چه‌قدر سررشته دارد و دیگر حق زندگی هم بگردن خواجه دارد. دیگر خدا میدونه چقدر پول و تنخواه دادنش و از همه آدم های خواجه مقرب‌تر شده بید. دیگر کسی از رمال باشی به خواجه نزدیکتر نبید. باز امشو هم اومد به خونه گفت: «ای زن باز دیدی نشد.» زن گفت: «حالا که خدامی‌خواهد، ما به جنگ خدا برویم؟!» رمال‌باشی گفت: «ای زن باز یک فکر دیگری بکن آخر مشت من وا می‌شود.» زنکه یک خورد فکری کرد گفت: «ای مرد یک روزی که تموم تجار و سوداگران و همه اعیان هستند و خواجه روی دوشک نشسته، برو دست خواجه را بگیر و از روی دوشک بکش یک طرف و اون وقت میگن این دیوانه شده و ولت میکنن و اون وقت می‌آیی خونه دوتایی می‌نشینیم با همدیگر زندگی می‌کنیم.» گفت این را بد نگفتی. یک روز که تموم تجار و سوداگران و اعیان در خونه خواجه جمع بیدن، رمال‌باشی دست پاچه از میون همه دوید دست خواجه را گرفت از روی دوشک به یک طرف پرت کرد، همچین که خواجه را انداخت یک طرف یک عقرب به اندازه یک چغونی (گنجشک) همون زیر پای خواجه بید و اون وقت رویش را کرد به خواجه گفت: «در خونه رمل نگاه می‌کردم دیدم الآن این عقرب می‌خواهد ترا بزند که دویدم شما را کشیدم پایین.» باز این دفعه از همه دفعه‌ها بیشتر پول و انعوم گرفت و آوازه‌اش در تموم دنیا پیچیده شده بید. شو شد اومد به خونه گفت ای زن بازم دیدی نشد، زن گفت: «ای مرد حالا که خدا می خواهد من چه کنم». یک روز خواجه خواست به شکار برود، رمال‌باشی هم در رکاب خواجه بید و اسبش دنبال اسب خواجه می‌رفت، چون دیگر از رمال‌باشی کسی مقرب‌تر نبید. یک ملخ اومد روی قاش زین اسب خواجه نشست. خواجه دستش زد و ملخ گرفت و دستش به هم گذاش، رویش را کرد به رمال گفت: «بگو چه تو دست من هست؟» دود از دماغ و مغز رمال باشی به در رفت. خودش به خودش گفت دیدی دگر گیر افتیدی و حالا پیش خودش می‌گه یک بار جستی ملخو، دوبار جستی ملخو، آخر کف دستی ملخو، آهسته آهسته پیش خودش می‌گفت یک مرتبه بلند بلند گفت: «یک بار جستی ملخو، دوبار جستی ملخو، آخر کف دستی ملخو.» خواجه به گمونش فهمیده که این ملخه. دستش واکرد و ملخ پرید حالا بابا اگر خدا بخواه مرد بیچاره که دو ماه نمی‌توانست ده شاهی به زنش بدهد که برود به حموم سر و کارش به اینجا می‌رسونه و می‌باد آدم هر چیز را که می‌خواهد ازخدا بخواهد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد